نفسمون❤سایمان❤جوننفسمون❤سایمان❤جون، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
مامان مهسامامان مهسا، تا این لحظه: 36 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
بابا وحیدبابا وحید، تا این لحظه: 40 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
پیوند عشق من و همسریپیوند عشق من و همسری، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

◕‿◕نازلی بالام سایمان◕‿◕

38 ماهگی

عشـــــ ❤ ـــــقم   ماهگیت با تاخیر مبارک  سایمانم.... عزیزترینم .... نفس من....  آن لحظه ای كه تو را در آغوش مي گيرم ......... آن لحظه ای كه تو را بوسه باران مي كنم و تو برايم مي خندي  و با  صدای قهقه ات خانه را پر میکنی............. آن لحظه ای كه با دستان کوچکت گردنم را  حلقه کرده و محکم میفشاری و با بوسه های زیبایت نوازشم میکنی......   آن لحظه ای كه چشمهاي پاكت را در چشمانم خيره میکنی..... و نگاهت را به نگاه مضطربم گره زده و به من اميد میدهی..... عشق مامانی.... ...
29 شهريور 1394

شیراز...طبیعت قلات

سایمانی در حال قلیون کشیدن ... قربونت اون قیافت بشم من... اینجا از بس باد بزن رو تو دستت تکون داده بودی پوست دستت رو کنده بود ...   خسته شدم از بازی...بزار یه قلیون درست کنم ... اخــــــــــــــــــــــی بشینم یه خستگی در بکنم ... خوشگلکم تا سوار ماشین شدی بیهوش افتادی ... نوروز سال 92 قلات... ...
15 شهريور 1394

دومین سفر سایمان به شیراز خونه خاله جون...

قند عسلی...29 مرداد حرکت کردیم...به دلیل اینکه وقتی سوار ماشین میشیم ماشین میگرتت بهت تو راه قطره ضد تهوع میدادم که خوشبختانه تاثیرشم خوب بود و اصلا تو راه رفت و برگشت حالت بد نشد البته موقع رفتن به مشهد هم بهت میدادم ... تو راه هم زیاد اذیت نمیکردی یا خواب بودی...یا موقع بیداری بازی میکردی گاهی وقتیم میپرسیدی کی میرسیم خونه عرفان اینا... بعدظهره 30 مرداد ساعت 4/30 رسیدیم که اولش که تو راه روشون نشسته بودی و خونه نمیومدی ولی دیگه بعدش روت باز شد و دیگه نمیتونستیم نگهت داریم تنها کسی که دور و برش بودی پسر خاله عرفان بود که میرفتی میومدی دست،پا،صورت،سرش رو بوس میکردی با آبجی شیوا و خاله جون در مورد بوس اصلا راه نمیومدی و ...
12 شهريور 1394

سفرمون به تهران و شیراز...

خوشگلکم از 27 مرداد روز سه شنبه تعطیلات تابستانی بابایی شروع میشد  که چون تو تهران کار داشت تصمیم داشتیم بریم تهران که هم بابایی کارش رو بکنه هم دوست دوران سربازیش رو ببینه...منم گفتم الان که تا تهران میریم از اونجا هم بریم شیراز خونه خاله جونت اینا که به نتیجه رسیدیم و صبح 27 مرداد ساعت 6/30 صبح حرکت کردیم به سمت تهران  دوست بابایی پلیس بود تو هم خوشحال بودی که  میری خونه عمو پلیسه...همش تو راه میپرسیدی کی میریم خونه عمو پلیس...عصری رسیدیم و رفتیم  خونه دوست بابایی2 روز موندیم تهران تا بابایی کارش رو انجام بده تو این دو روزه خیلی بهشون زحمت دادیم یه کوچولو داشتن که همش باهم بازی میکردی...
10 شهريور 1394
1